فروغ
حالا چند سال از آن غروب بهاری گذشته است؟... از آن غروب که من و بیوک مصطفوی رفتیم سراغ فروغ، به همان خانه ی کوچه ی معزیِ خیابان بهار، ولی هرچه زنگ زدیم، در زدیم، صدا کردیم، جوابی نیامد... سه روز بود که همه از او بی خبر بودیم. بعد دوستان نزدیک اش، خانم ناصری و طوسی حائری هم رسیدند. سخت نگران و دستپاچه بودند. آن ها تقریباً هر روز فروغ را می دیدند، از حال و روزش باخبر می شدند و حالا سه روز بود که از او خبر نداشتند. خانه نبود، یا اگر هم بود در را به روی هیچ کس باز نمی کرد. آن ها می دانستند که باز فروغ خود را گم و گور کرده است، در گوشه ای خزیده است و دل اش نمی خواهد کسی را ببیند. از این احوال عجیب او خبر داشتند ولی باز هم نگران و ناراحت بودند و می خواستند هر طور شده پیدایش کنند... حالا دیگر هوا تاریک شده بود و شب از راه می رسید. نمی دانستیم چه کار کنیم. می ترسیدیم سراغ مادر و خانواده اش برویم. چون مطمئن بودیم که نزد آن ها نیست. تازه، با این کار، آن ها را هم نگران و ناراحت می کردیم... به یاد می آورم که آنقدر در ِ آپارتمان اش را که شیشه های کلفت و مات داشت کوبیدیم که بالاخره یکی از شیشه ها شکست و درست همین موقع، ناگهان فروغ در را باز کرد و آمد بیرون... خانه تاریک بود و او در زیر نور چراغ راهرو، رنگ پریده، گیج و گنگ، با مداد و کاغذی در دست به چارچوب در تکیه داده بود و در سکوت به ما نگاه می کرد... بعد فهمیدیم که این سه روز، در خانه خودش را حبس کرده بود و در این مدت هم هیچ چیز نخورده است. کسی از او دلیل اش را نپرسید. او هم توضیحی نداد. چون همه می دانستیم که تظاهر نمی کند و ادای شاعری در نمی آورد. او فروغ بود. همین بود. گاه به او چنین حالی دست می داد....[1]
[1]. ادای دین به فروغ فرخزاد/ جلال خسروشاهی/ انتشارات نگاه/ چاپ اول: 1379